در زیر بار حادثه گم شده ام!
آیا تو می بینی مرا؟
هنوز هستم و زیر رگبار غصه ها ملتمسانه سکوت کرده ام!
در این فکرم که آیا همین جاست که باید ببازم زندگی را؟
آیا این پایانه مردانگیه زمانه ست؟
آیا او که باید، مرا به یاد د ارد؟
آیا تصویر چنگ خورده ی من نزد چشمانش واضح است؟
کجاست التماس دستی که دستانم را بجوید؟
بیا ای تو که احساست می کنم اما در جوارم نیستی!
بیا و همراه من شو !
نمی خوام در گریه همراهم شوی یا اینکه با ساز دردهایم هم آواز گردی!
تنها بیا در کنارم بنشین و درسکوت مرا یاری کن!
تنهایی مرا به عجز آورده آنقدر که هنوز چشمه ی اشکم نجوشیده خشک گشته!
کاش می شد یافت می شدی تویی که محرم سکوت من باشی!
آیا بس نیست این همه حبس کشیدن و پشت حصار تن ماندن؟
منی که تا قیامت به این جسم خسته محکومم!
می خواهم کمی بالاتر روم!
بالاتر از نورو روشنایی !بالاتر از امید!
قصد دارم به جایی برسم که تکه تکه های دل را بیابم و با امید به هم پیوند دهم!
یاری می خواهم!تنها نمی توانم،
کاش اینجا بودی هنگام برگشت من از رویا !
کاش باشی وقتی که با باری پر ازامید برگردم!
بیا شاید با حضورت طلسم این تنهایی شکسته شود!
بیا می خواهم باشی تا دوستت داشته باشم!
می خواهم با آغاز وجودت حضور پیداکنم!
پس تا هنگام رجوعت ، به احترام آمدنت چشمانم را با سکوت می بندم
تا شاید هنگام گشودن آنها تو را در مقابلم بیابم!
چشمانم را بیش از این منتظر مگذار!
:: موضوعات مرتبط:
شعر عاشقانه ,
مطالب جدید ,
,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1